من هنوز ايستاده ام

: خطاب به ٱنانی که ادعا میکنند هیچ بهایی در ایران بخاطر اعتقادش ازار نمیبیندو بهاییان ازادند،،،

مرا ببینید از انجا که ایستاده اید، از ان بالا که فکر می کنید تا ابد جای شماست.

کافی است به پایین بنگرید و ببینید که من هنوز ایستاده ام. اکنون پنجاه ساله ام، خسته و زخمی، اما هنوز ایستاده ام، در این تاریکیها، بر زندگی ام، بر حیاتم نورافکنی خواهم انداخت تا مرا ببینید.

از کودکی ام شروع می کنم. از خانواده شاد و پر مهرم که در هر کلام و هر نگاه و هر عملی، بذر عشق به همنوع و محبت و مهربانی به همه فرزندان بشر را در قلب من کاشتند.

به من اموختند، در شادیهای مردم پای کوبیدن را ، گریستن در غمهاشان و در مشکلات دست یاری به سویشان دراز کردن را.

مرا ببینید.

کودکی و نوجوانی ام در میان مردمی گذشت که با سم تعصب و نا اگاهی مشتی طبیبان دروغین، مسموم بودند. مرا نجس می دانستند، در وجودم به دنبال شاخ و دم می گشتند، می گفتند با محرمان خود رابطه دارید و این از تفریحات جلسات شماست. نمی فهمیدم چرا تهدیدمان می کنند؟ چرا لجن و کثافت بر اتوموبیلمان می ریزند؟ چرا دوستانم از امدن به خانه ما می هراسند و در خانه هاشان حرکاتم را زیر نظر دارند؟ و چرا مادرم از دیر رسیدن ما به خانه این همه مضطرب می گردد؟ از خشم و بغض لبریز می شدم و باز دست محبت و نوازش پدر و مادر پر مهرم بر سرم بود و می گفتند : عزیزم اینها گناهی ندارند، راهنمایان خوبی نداشته اند، ببخش و فراموش کن و در حقشان دعا کن.

بخشیدم و فراموش کردم و در حقشان دعا کردم اما چراها در دلم ماند. اغاز جوانیم با اغاز انقلاب اسلامی در ایران همزمان شد. به علت اعتقاداتم که مرا از امور سیاسی دور می داشت در هیچ تظاهراتی شرکت نکردم . این بار باران تهمتها بر سرم میریخت که  شما سر سپرده رژیم پهلوی هستید. جوانی ام با این تهمتهای بی اساس شروع شد.وبعد  هر روزش با بلایا و مصیبتی که شما و امثال شما برحیات و  زندگی من و بهاییانی چون من، نازل کردید، گذشت.

پدر عزیزم بعد از سی سال خدمت صادقانه در شرکت ملی نفت ایران و بعد از ان همه تبعیض و نابرابری که به خاطر بهایی بودن، در حقش اعمال میشد، باز نشسته شده بود. به یکباره حقوق بازنشستگی اش  قطع کردید و شما و آمثال شما هر گز از خود نپرسیدید که در ان سن و سال گذران عائله هفت نفره اش چگونه خواهد بود؟

خواهر بزرگترم با نمرات بسیار عالی در دانشگاه شیراز قبول شد و دو سال بعد و در پی چیزی به نام انقلاب فرهنگی و صرفا به دلیل بهایی بودن اخراج شد، به طبع ان، . من هم از ورود به دانشگاه محرو م شدم.این در  حالی بود  که همه ما تنها با نو‌شتن اینکه بهایی نیستیم، به کار و تحصیل باز می گشتیم.

مرا ببینید

شور جوانی ام به خمودی می گرایید در هر صبح که از خواب بر می خاستم و از رادیو می شنیدم که ” به حکم دادگاه انقلاب اسلامی ….. یک جاسوس صهیونیست به نام … به جوخه اعدام سپرده شد”. حتی نمی دانستم صهیونیست یعنی چه و جاسوسی کجاست؟! در رنج و غم و درد خانواده های عزیزی که به فرمان شما و امثال شما از هم پاشیده می شدند فرو می رفتم و باز اغوش پر مهر پدر و مادرم بود که مرا پناه می داد و زمزمه می کردند که عزیزم نگران مباش، امور را به ید قدرت حق تسلیم کن که قسم یاد نموده است که از ظلم احدی نمی گذرد.

هر صبح، صدای دلنشین نماز و مناجات مادرم و تضرع و زاریش را به درگاه الهی می شنیدم و شاهد نگرانی و اضطراب  در چشمانش بودم، . خواهر و برادرانم که به تحصیل در خارج از کشور مشغول بودند ما را دعوت به خروج از ایران می نمودند اما پیوندی عمیق، ناشناخته و ناپیدا، ما را به این سرزمین بسته بود.زمان می گذشت تا این که دست تقدیر، طوفان بلا را به کاشانه ما کشاند.

مرا ببینید

در ۸ آذر ماه ۱۳۶۱، خانه امن و  پر مهر ما مورد هجوم نفرت و کینه شما و امثال شما قرار گرفت. پدر، مادر و خواهر بزرگترم در ساعت ۸ شب در منزلمان دستگیر و برای پاسخگویی به چند سوال برده شدند. صبح فردا شنیدم که چهل بهایی دیگر در همان شب دستگیر و زندانیان شیراز به حدود ۸۰ تن رسیده اند. شما و امثال شما حتی برای یک لحظه نیندیشیدید که یک دختر جوان ۱۸ ساله، تنها بازمانده این خانواده، تحت حمایت و حفاظت کیست؟ هفت ماه طولانی و تلخ سپری شد. حکم نهایی صادر شد. ” یا اسلام یا اعدام”. خانواده من در زندان تحت سخت ترین ازار و تهدید و توهین و شکنجه بودند و من دختری تنها در خانه سوت و کور و غمناک، جوانی ام را سپری می کردم.

تفریح جوانی ام خرید مختصری میوه بود برای ملاقات   با خواهرم رویا و مادر عزیزم در روزهای شنبه ودیداری پنج دقیقه‌ای از پشت شیشه و با گوشی ، و تحمل توهین و اهانت و بی احترامی بی شمار، و دوباره خرید میوه برای ملاقات با پدر عزیزم در روزهای چهار شنبه و تکرار همان سناریو.در حالی که همه اینها با تبری جستن خانواده ام از دیانت بهایی تمام میشد و خانواده میتوانست دوباره دور هم جمع شود.

مرا ببینید

وقتی نوزده ساله ام و خبر اعدام پدر، مادر و خواهر عزیزم را شنیدم.

مرا ببینید وقتی اجازه دیدن اجسادشان را نداشتم و با هزار ترس و التماس فقط برای چند لحظه اجازه اخرین دیدار با خانواده ام را یافتم. این بار اما دستان مهربان پدر و مادرم مرا در اغوش نگرفت، لیک لبخند جاودانه نقش بسته بر لبان پدرم و دستهای مشت شده اش نا گفته های بسیاری را باز گفت. پدر، مادر و خواهر من با سیزده بهایی دیگر در شهر شیراز به دار اویخته شدند و عشق و مظلومیت بهاییان را فریاد زدند و شما نشنیدید. عالم به فریاد امد و شما و امثال شما گفتید هیچ بهایی به جرم بهایی بودن در زندان نیست.

اجساد پدرم و پنج مرد بهایی دیگر بدون اطلاع ما به بیمارستان سعدی شیراز برای تشریح سپرده شد چنان که انروزها برای گمنامان و بی کسان عمل میشد و اجساد مادر و خواهرم و بقیه شیر زنان شیرازی، مخفیانه در گلستان جاوید شیراز در گورهای نامعلوم ریخته شدند. شما و امثال شما مرا از حق برگذاری یک مراسم ساده در فراق عزیزانم محروم داشتید و هرگز اجازه گلباران قبور مطهرشان را ندادید. اموال پدرم مصادره شد و نه قاضی به اصطلاح عادل و نه دادستان شیراز فکر تنها بازمانده این خانواده، یک دختر ۱۹ ساله را نکردند. اخرین تیر ترکش کمانشان را رها کردند و گفتند : ” از بهایی بودن تبری کن و مسلمان شو. یک شوهر خوب برایت پیدا می کنیم و اموالتان را هم پس می گیری”!!

بقیه زندگیم با این رنج و افتخار جاودانه سپری شد. . ازدواج کردم، با جوانی بهایی که او هم از دانشگاه اخراج شده بود. پنج ماه بعد از ازدواجمان، همسرم به خاطر بهایی بودن و شرکت در جلسات بهایی و به خاطر خدماتی که برای دیگر بهاییان انجام می داد، دستگیر و به یک سال زندان محکوم شد و شما و امثال شما گفتید و نوشتید که هیچ کس به خاطر بهایی بودن در زندان نیست.

مرا ببینید

وقتی که دو فرزند دارم. یکی دو ساله و یکی چند ماهه و شوهرم برای خدمت سربازی رفته است و فرمانده اش صراحتا به او می گوید هر کس دو فرزند داشته باشد به منطقه نمی رود اما تو که بهایی هستی اگر صد فرزند هم داشته باشی باید به منطقه بروی و او را به منطقه جنگی اعزام کرد و هنوز صدای شما و امثال شما با سر افکنده به زیر به گوش می رسد که ” در حق هیچ بهایی به خاطر اعتقاداتش تبعیضی روا نمی شود”.

با نوری که بر زندگی ام انداخته ام، مراببینید. وقتی سه فرزند برومند دارم. با انواع تبعیض و توهین در مدرسه درس خو اندند. هنوز به یاد دارم که معلم کلاس سوم فرزندم به بچه ها گفته بود برای ازمایش درس علوم مقداری یخ با خود به مدرسه بیاورند و به فرزند من گفته بود ” تو لازم نیست یخ بیاوری زیرا اب حاصل از ان نجس است” و دفتر مشق فرزندم را ورق نمی زد تا دستش به دفتر یک بچه بهایی نخورد. فرزندانم همه تیز هوش بودند ولی اجازه ورود به مدارس تیز هوشان را نیافتند چون بهایی بودند.

دو فرزندم به دانشگاه راه یافتند، اولی بعد از سه ترم تحصیل در رشته طراحی صنعتی اخراج شد. مسوول حراست دانشکده به او و شوهرم گفت : ” شما اصلا بیخود جای یک بچه مسلمان را اشغال کردید” و فرزند دیگرم بعد از ۴ ترم تحصیل در رشته حسابداری اخراج و تهدید شد که اگر پی گیری کند در خیابان مورد اصابت ماشین واقع خواهد شد و فرزند سومم هم با بهانه واهی و بلکه بی معنی “نقص پرونده” ، از ورود به دانشگاه محروم شد و باز شما روبروی دوربین و در حالی که مستقیم به ان نگاه نمی کنید می گویید “هیچ بهایی به خاطر بهایی بودن از دانشگاه اخراج نمی شود”. شوهرم تا کنون بیش از پانزده شغل عوض کرده است تا بتواند در کشوری که به ان عشق می ورزد توان زندگی یابد و فرزندانم هم ناچارا راه او را پی گرفته اند.

رنج نامه من پایانی ندارد. دو سال پیش در یک ظهر گرم ماه رمضان، ۵ مامور اطلاعات به منزل ما ریختند. دو باره و چند باره به حریم خصوصی خانه و خانواده ما تجاوز کردند. همه کتب و نوشتجات و جزوات مربوط به دیانت بهایی و قالیچه های منقش به نقوش مذهبی، خاطرات و دستخطهای قدیمی مربوط به نسلها قبل و خلاصه به قدر یک وانت جنس از خانه ما بردند والبته شوهرم را هم با خود بردند. او و نوزده بهایی دیگر را که در همان روزها از شهرهای مختلف ایران دستگیر شده بودند، به شهر یزد بردند. یک ماه در تحت بازجویی و باز پرسی و ازار و اذیت بودند و با قرار وثیقه ازاد شدند و اکنون بعد از دو سال به حبس از دو تا پنج سال محکوم شده اند.

ذهنم مملو از سوالاتی است که بی جواب مانده. مگر ما چه کرده ایم؟ ایا غیر از انجام امور مذهبی مربوط به جامعه خودمان و دعا و مشورت برای رفع مشکلات بهاییان بی پناه، چه خلافی انجام داده ایم؟ ۳۰ سال است که ساکن اصفهانیم.

یزد کجا بود؟ وقتی برای تظلم و دادخواهی به یزد رفتیم رئیس دادگاه یزد به ما گفت : ” شما معاند هستید و در جمهوری اسلامی جایگاهی ندارید” و معاون ایشان با بغض و کینه ای قدیمی و با احساس افتخار از این اندیشه ناب! می گوید : ” شما شهروند ایران نیستید و در قانون جایی ندارید و از نظر من حق حیات هم ندارید. اگر دست من بود می دانستم چه حکمی به شما بدهم”.

ببینید که در زیر نظر شما، قضاتی هستند که به صرف نفرت و تعصب نسبت به بهاییان، حکم زندان ۲۰ بهایی را بدون مطالعه و حتی بدون اگاهی نسبت به اتهامشان، تنها به صرف بهایی بودن امضاء می کنند و تازه معتقدند که مستحق بیش از این هستند.

وباز مرا ببینید. دیروز گورستانی که متعلق به جامعه بهایی شیراز است و اجساد خانواده من نیز در ان مدفون است با لودر و کامیون خاکبرداری کردند تا اثری از ظلم سی ساله نماند و .شما با کمال وقاهت دم از ازادی بهاییان میزنید

با شما هستم. از ان مسند قدرت به پایین بنگرید و مرا ببینید. یک بهایی معمولی ساکن ایران و این است چهره زندگی ۳۵ ساله ام در زیر لوای عدل جمهوری اسلامی. اکنون پنجاه ساله ام. هنوز ایستاده ام. همسرم، فرزندانم و میلیونها بهایی دیگر در سراسر دنیا در کنار من ایستاده اند. هنوز استقامت، صبر و شجاعت خانواده ام و صدها جان باخته این راه، الهام بخش مسیر زندگی ام است. هنوز نوای ارام بخش صدای پدرم و مادرم، فراتر از همه چیز ندا می کند که : امور را به ید قدرت حق تسلیم نما که قسم یاد نموده از ظلم احدی نگذرد”. در مقابل هر جفا، مهر بورز و بگذار کینه و نفرت از این خاک مقدس برای همیشه رخت بر بندد،

اما امروز خیلی چیزها تغییر کرده . تعدادی بی شمار و روز افزون از هموطنانم وجود دارند که دیگر مرا نجس نمی دانند. از ورود به خانه من نمی هراسند و به دیده احترام به من نگاه می کنند. خانه مرا خانه امنی برای خود می دانند. دیگر در کنج ضمیرشان نمی گویند که شاید این بهاییها کاری کرده اند. دیگر می دانند که بی گناهم و حتی مطمئن شده اند که پدر و مادر و خواهرم و همه شجاعان جان باخته این مسیر هم ، بی گمان، بی گناه بوده اند. اگر معاون دادستان یزد مرا شهروند ایران نمی داند چه باک که هموطنانم مرا به عنوان یک شهروند پذیرفته اند و به صداقت و محبت من معترفند، از من حمایت می کنند، با من همدلند، برای حل مشکلاتم تلاش می کنند حتی ابراز تاسف و احساس خجالت و شرمندگی می کنند. انها از شما جواب می خواهند. دیگر ادعاهایی نظیر این که هیچ بهایی به خاطر بهایی بودن در زندان نیست، و یا اینکه بهاییان در برابر قانون از حقوق برابر برخوردارند، و یا این که ما در دانشگاههای دولتی استاد بهایی داریم و،،،، ، برای این نفوس قانع کننده نیست.

دست از این عداوت دیرینه بردارید. ما هم وطن شما، همشهری شما، همسایه شما، فامیل و اقوام شمائیم. ما مهر را اشاعه می دهیم و محبت را می ستائیم و در حق حیاتی که خداوند به همه ما عطا فرموده شریک و سهیم هستیم. عدالت و برابری حق ما و همه انسانهاست

باید که تا فرصت حیات باقی است کاری کرد

رزیتا اشراقی، اردیبهشت 1393

Previous
Previous

Roya and her love of music - Googoosh

Next
Next

Memories of Roya